ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (3)


 






 

گفتگو با حاج اكبر صالحي
 

درآمد
 

ارتباط برادران صالحي با زندگي چريكي و مبارزاتي شهيد اندرزگو به گونه اي است كه هيچ پژوهنده اي در بيان شرح حال و سيره فكري و علمي وي، بي نياز از نقل خاطرات آنها نخواهد بود. حاج اكبر صالحي كه برخي او را نزديك ترين دوست و حامي آن شهيد بزرگوار مي دانند، با وجود اشتغال زياد، نزديك به دو ساعت با ما به گفت و گو نشست و ناگفته هائي ارزشمند را درباره زندگي و شيوه هاي ويژه مبارزاتي شهيد بازگو كرد. با وجود اين تاكيد داشت كه هنوز نكات گفتني و شنيدني بسياري را نقل نكرده است كه بيان آنها، وقت بسيط تر و حوصله بيشتري را مي طلبد. اميد آنكه اين گفت و گو گوشه هائي چند از تعامل اين دو يار ديرين را در سال هاي خطير مبارزات ترسيم كرده باشد.

از آشنايي خود با شهيد اندرزگو خاطراتي را نقل كنيد.
 

من در خيابان خراسان، در جنوب شهر در جلساتي كه هيئت هاي مؤتلفه اسلامي تشكيل مي دادند با ايشان آشنا شدم. سال هاي 43،42 بود كه ما جلسات ده نفره داشتيم. شهيد اندرزگو به عنوان رابط تشكيلات مؤتلفه در جلسات ده نفره حوزه ما شركت مي كرد و من از آن تاريخ با ايشان آشنا شدم و به دنبال اعدام نثلابي حسنعلي منصور، بعد از آن اهانتي كه به حضرت امام شده بود، با فتواي آيت الله ميلاني، شاخه نظامي هيئت مؤتلفه اسلامي تصميم گرفتند منصور را از بين ببرند. يكي از اعضا ي شاخه هاي نظامي و موتلفه، شهيد اندرزگو بود. بقيه هم شهيد عراقي، شهيد اماني، شهيد بخارايي، شهيد نيك نژاد، شهيد صفار هرندي بودند، اينها در خيابان خاوران مسگر آباد قديم، قبلا تعليمات نظامي ديده بودند. از طريق شهيد عراقي از مرز اسلحه هايي خريداري شده بود و اينها با آن اسلحه ها تمرين مي كردند. اعدام انقلابي منصور در ميدان بهارستان، جلوي مجلس صورت گرفت و تيري را كه به قلب منصور خورد ؛ شهيد اندرزگو شليك كرد.

برخي معتقدند تير اصلي را شهيد اندرزگو به منصور زده. نظر شما چيست؟
 

ما كه در صحنه نبوده ايم. برنامه اي كه شب قبلش داشتيم به اين صورت بود كه مرحوم شهيد بخارايي با عريضه اي كه در دستش داشت، جلو برود و به عنوان اينكه مي خواهد عريضه را به منصور بدهد، تيري را به مغز او شليك كند. نفر دوم شهيد اندرزگو بود كه زير ماشين منصور خوابيد و تيري را شليك كرد. حالا به قلب منصور خورد يا نه ؟ من نمي دانم. اين دو نفر مأموريت اصلي شليك به منصور را داشتند. مرحوم نيك نژاد و صادق اماني و هرندي هم بايد در اطراف ميدان، تير هوايي مي زدند تا حواس مأمورين پرت مي شد و نمي توانستند بخارايي و اندرزگو را دستگير كنند، ولي چون زمستان بود و يخبندان، وقتي دنبال بخارايي رفتند، او لغزيد و نزديك مدرسه سپهسالار، دستگيرش كردند. بقيه آقايان متواري شدند و آنها را نتوانستند دستگير كنند. بعد از اين حادثه، شهيد اندرزگو فرداي آن روز آمد دم مغازه پدر ما كه من در آنجا مستقر بودم و گفت، «من مدتي نمي توانم تهران باشم.» البته هنوز هم به من نگفته بود كه اين عمليات را به چه شكلي انجام داده بودند. بعدها كه با ما رفت و آمد داشت، دقيقا برايم توضيح داد كه بخارايي چه كرد و بقيه دوستان در اطراف ميدان چگونه عمل كردند. همه آنها فراري و تحت تعقيب بودند و مأمورين توانستند تعدادي اسلحه را كه در جرز ديوار منزل شهيد صادق اماني بود، كشف كنند. وقتي كه شهيد اندرزگو رفت، فهميديم كه در ترور منصور، نقش دوم را داشته. هنوز يك هفته نگذشته بود كه شهيدان نيك نژاد، هرندي، حاج صادق اماني، و عراقي و آقايان عسكر اولادي، شهاب، حاج هاشم اماني و اپيكچي را دستگير كردند و روزنامه ها اعلام كردند كه عاملين قتل منصور را دستگير كرده ايم. دادگاهشان دو سه ماهي طول كشيد و چهار نفر اول به اعدام و بقيه به حبس هاي طولاني محكوم شدند. شهيد اندرزگو هم غيابي به اعدام محكوم شد، ولي نتوانستند او را دستگير كنند. شهيد اندرزگو از همان فرداي اين قضيه متواري شد و رفت شهرستان و بعد هم رفت خارج از كشور.

بعد از ترور منصور چه مدت او را نديديد؟
 

دو سه ماهي مخفي بود. بعد يك روز در مغازه پدرم بودم كه ديدم شيخي با عمامه سفيد و با عينك دودي، به عنوان مشتري وارد شد. بعد آمد داخل و عينكش را برداشت و سلام و عليك كرديم. ديدم سيد است. گفتم «چطوري اندرزگو؟» گفت، «من ديگر اندرزگو نيستم و شيخ عباس تهراني هستم. از اين به بعد مرا با اين لباس و اين اسم بشناسيد. من ديگر سيد علي اندرزگو نيستم.» مدت با همين لباس روحاني و عمامه سفيد با ما رفت آمد مي كرد به خانه مان مي آمد.

از فعاليت هايي كه در قم و چيذر مي كرد اطلاع داريد؟
 

ايشان وقتي طلبه شد و لباس روحاني پوشيد، تازه ازدواج كرده بود و از خانم اولش هم بچه نداشت و ساواك سه چهار ماه خانواده او را زير بازجويي و شكنجه قرار داده بود كه ايشان را شناسايي كند، ولي نمي توانستند. او هم غيابا و از طريق يكي از علما همسرش را طلاق داد، چون ديگر نمي خواست با او و خانواده اش ارتباط داشته باشد. سال بعد به عنوان طلبه رفت و به حوزه علميه چيذر كه مديرش آقاي هاشمي چيذري بود. در آنجا‌، هم به عنوان طلبه، درس مي خواند و هم به كارهاي مبارزاتي اش ادامه مي داد. در همين دوراني كه طلبه بود،‌براي اينكه ساواك نتواند ردش را بگيرد، خانه اي هم در قم اجاره كرد و گاهي در قم بود و گاهي در چيذر. بعد از انقلاب رفتيم نزد آقاي هاشمي چيذري كه خاطراتش را براي فيلمي به اسم «افطار خونين» كه مي خواستيم براي صدا و سيما تهيه كنيم، بگيريم. آقاي هاشمي مطلب جالبي را فرمودند و گفتند، «ايشان يك سال در حوزه علميه ما درس مي خواند، ولي ما نمي دانستيم او كيست. يك روز من توي اتاقم تنها نشسته بودم، آمد و گفت، «حاج آقا! يك استخاره برايم بگير.»استخاره كردم و باز گفت، «يك استخاره ديگر بگير.» استخاره دوم را كه گرفتم، آمد و گفت، «من اندرزگو هستم.» تا اين حرف را زد، من خودم را جمع و جور كردم و گفتم، «اي داد بيداد! تو يك سال است طلبه ما هستي و ما نفهميديم تو كي هستي، آن هم تويي كه اين جور تحت تعقيبي؟» در مدرسه چيذر كه رفته بودند سراغش، خيلي سريع در رفته بود، همين طور در قم. واقعا چريك عجيب و تيزهوشي بود. از نظر زرنگي و حافظه خارق العاده بود. البته گاهي هم كه شب ها خانه ما مي ماند، مي گفت، «اين انگشتري كه دست من هست، يك رمزي دارد كه هر جا بخواهند مرا بگيرند، مخفي مي شوم و مرا نمي بينند.» اين اعتقادي بود كه داشت. در اين چهارده سال با چهره ها و لباس ها و نام هاي مختلفي ظاهر مي شد. اينكه چگونه لو رفت، من واقعا نمي دانم. روزي كه بعد از شهادت ايشان ما را دستگير كردند. ازغندي يا همان منوچهري معروف گفت، «حاج اكبر! مي گذارمت سينه ديوار كه ديگر رنگ زندگي را نبيني. اينها مملكت را به آشوب كشيدند. من براي سر اندرزگو بيست ميليون تومان جايزه گذاشته بودم كه زنده يا مرده او را بگيرند.» واقعا ساواك از دست ايشان به ستوه آمده بود.

اين مهارت ها را از كجا به دست آورده بود؟
 

ايشان سواي اينكه در ابتداي تشكيل شاخه نظامي مؤتلفه، آموزش هاي اوليه را از طريق شهيد عراقي ديده بود، بعد از زدن منصور مدتي رفت فلسطين و لبنان و آموزش ديد. گروه العاصفه بخشي از چريك هاي فلسطين است. آن زمان ايشان به من گفت، «من رفتم پيش اين چريك ها و آموزش ديدم.» مدتي هم با شهيد چمران و جلال الدين فارسي بود. شهيد چمران و جلال الدين فارسي در لبنان بودند. در زمان شاه فراري بودند. در فاصله اين چهارده سال مهارت هايي را هم به دست آورد، چون آدم باهوشي بود. مدتي در لباس روحانيت بود كه لو رفت. يك روز با كت و شلوار و كراوات و عينك دودي آمد. گفتيم، «سيد! اين چه قيافه اي است؟» گفت، «آشيخ عباس تهراني لو رفت. من از امروز مهندس حسيني هستم.» هر دفعه هم كه تغيير قيافه مي داد، براي خودش شناسنامه و گذرنامه جعلي درست مي كرد.مدتي كه به نام مهندس حسيني بود، با گريم شيك و جنتلمني مي گشت. البته در تمام اين چهارده سال، كارهاي مسلحانه اش را هم در كنار كارهاي ديگر، از جمله خواندن درس طلبگي، ادامه مي داد. او به مجاهدين خلق هم اسلحه مي داد تا سال 53 كه آقاياني كه در زندان بودند، به او پيغام دادند كه آنها دچار انحراف شده ا ند و اندرزگو ديگر ارتباطش را با منافقين قطع كرد. از آن به بعد، هم ساواك او را تعقيب مي كرد و هم منافقين مي خواستند او را بكشند. از هر دو طرف تحت تعقيب بود.

با توجه به اينكه فرد بسيار دقيق و محتاطي بود، چه مي شد كه يكي از هويت هايش لو مي رفت ؟ مرتبطين با او اين كار را مي كردند؟
 

واقعيتش نه خانواده اش و نه ما كه از سال 42 با او ارتباط داشتيم،نمي فهميديم كه او گاهي چگونه لو مي رفت. با اين همه شناسنامه و اسم و تغيير چهره نبايد اين طور مي شد. يك روزآمد خانه ما و گفت كه مهندس بودن من هم لو رفته مي خواهم بروم مشهد و آنجا زندگي كنم. يك ماهي گذشت. ديدم يك نفر با لباس افغاني آمده و عينك دودي به چشم گذاشته. عينكش را برداشت و گفت، «من فلاني هستم، ديدم توي مهشد، افغاني زياد است، گفتم بهترين راهش اين است كه لباس افغاني بپوشم.» اول انقلاب منزل من خيابان ايران جنب مدرسه علي بود كه هنوز هم آن را دارم. يك منزل قديمي بود توي كوچه اشراقي. فيلم افطار خونين را كه اول انقلاب از تلويزيون پخش شد درباره شهيد اندرزگو درست شده بود، جلوي منزل ما فيلمبرداري كردند. سناريوي فيلم را كه تهيه كرديم،مي دانستيم كه منزل پدر آيت الله خامنه اي در بازار سرشور مشهد بود و ايشان هم همان جا زندگي مي كردند. آن مدتي هم كه شهيد اندرزگو به قيافه افغاني ها درآمده بود، منزلش را آقا برايش تهيه كرده بودند. آقا مي فرمودند، «خاطره جالبي از او دارم. يك روز داشتم سر ظهر مي رفتم مسجد پدرم براي نماز، ديدم شهيد اندرزگو دارد از سركوچه مي آيد. يك بچه به بغلش داشت و يك زنبيل هم به دستش. آمد و با هم سلام و احوالپرسي كرديم و گفت كه ما در خدمت علما هستيم. من نگاه كردم ديدم داخل زنبيلش يك مشت لباس است. در كوچه خلوت، لباس ها را زد كنار و ديدم كه زير لباس ها نارنجك و اسلحه چيده. به اين شكل خيلي راحت و آسوده، اسلحه و نارنجك حمل مي كرد ! تا من اين صحنه را ديدم، جا خوردم.»

از شيوه هاي مخفي كاري او چه مي دانيد؟
 

به قدري زرنگ بود كه در يك آن با ده نفر رفاقت مي كرد، اما نمي گذاشت آنها بهفمند كه ديگري هم با او همدست است. مثلا من نمي دانستم كه با اخوي من هم ارتباط دارد يا مثلا با آقاي حيدري. با سياستي عمل مي كرد كه نمي گذاشت حتي نزديك ترين دوستش بفهمد كه او با چه كساني رفيق است و رمز چهارده سال زنده ماندنش هم همين بود. با همه كار مي كرد، ولي از آن طرف هم نمي گذاشت ماها همديگر را بشناسيم.

كسي كه زندگي مخفي دارد، قاعدتاً بايد ارتباطاتش محدود باشند. او چگونه اين همه دوست و رفيق داشت؟
 

اين هم يكي از توانايي هاي حيرت انگيز او بود. يك روز آمد پيش من و گفت كه مي خواهم بروم مشهد. برايش بليط قطار تهيه كردم و گفتم، «بيا تو را ببرم و به راه آهن برسانم.» گفت، «سرراهمان برويم خيابان مولوي، كار دارم.»رفتيم آنجا و ديدم كه چند تا خروس جنگي آورد كه با خودش ببرد. گفتم، «سيد! اينها را چه جوري مي بري توي قطار؟» گفت، «اين جوري كه بروم فكر مي كنند خروس باز هستم و با من كاري ندارند.» اينكه مي گوييد چه جوري با اين همه دوست پيدا كره بود، يكي اش هم همين آقاي افشار بود كه مي رفت از او خروس جنگي مي خريد. از مشهد كه بر مي گشت، گفت، «توي قطار تا خود مشهد، مسافرت ها به من فحش مي دادند كه اينها چيست كه با خودت آوردي؟» با اين شگردها كارش را پيش مي برد و انجام مي داد. روابطش با مردم خيلي خوب بود. نمي دانستند كه او كيست و با او رفيق مي شدند، حتي شنيدم كه با يكي از ساواكي ها هم خيلي رفيق شده بود. البته بعيد مي دانم، چون براي سرش جايزه خيلي بزرگي گذاشته بودند وگمان نمي كنم سيد تا اين حد اهل ريسك كردن بوده باشد ؛ اما اينكه چگونه لو رفت، هنوز هم براي من مبهم است ؟

از منابع مالي و نحوه كسب درآمد شهيد چه مي دانيد؟
 

ايشان وقتي كه روحاني بود، به روستاها و شهرستان ها براي تبليغ مي رفت، در آنجا يك كمك هايي به او مي كردند. خودش مي رفت نه اينكه علما او را بفرستند. يك وقت هايي مي آمد و مي گفت، «به خانمت بگو اگر لباس و كفش و آذوقه زيادي داريد، بدهد به من كه وقتي براي تبليغ به روستاها مي روم، برايشان ببرم. فقيرند، حكومت طاغوتي به اينها نمي رسد.» غير از اين كه روحاني بود، چريك هم بود، مبارز هم بود و در عين حال يك امدادگر به تمام معنا هم بود. اين هم يكي از كارهايش بود و ما كمك اين جوري هم به او مي كرديم. بعد ر فت مشهد و بعد رفت افغانستان و با همكاري خانمش اسلحه آورد كه اين مسئله را توي فيلم تيرباران نشان دادند. بعد مسئله افغاني بودنش لو رفت. اين جرياناتي كه به اين سرعت از آنها مي گذرم، در فاصله هفت هشت سال بعد از ترور منصور روي دادند. سال 50 مستطيع شدم و پدرم مرا فرستاد مكه. قبل از اينكه بروم، اندرزگو گفت، «داري مي روي مكه، من در نجف يك كاري با امام دارم. مي روم آنجا و از آن طرف مي آيم حج.» ايشان شانزده هفده تا گذرنامه جعلي داشت. دو تا قرار در نجف و مكه گذاشته بوديم كه همديگر را ببينيم. پدرم مرا با يكي از كاروان ها فرستاد مكه. رفتيم و ده پانزده روز اعمالمان را انجام دادم. يكي از روزها ايشان را در خانه خدا ديدم. پرسيد، «شما گذرنامه ات چه جوري است ؟» چون سازمان اوقاف آن موقع به ما ويزا نداد و ما از طريق آزاد رفتيم سوريه و نجف و باقي جاها. ما فقط همان هفده روز همراه يكي از كاروان هاي حج بوديم و باقي اش را مي توانستيم با گذرنامه بين المللي، هر جا مي خواستيم برويم. حضرت امام در عراق تبعيد بودند. در مكه كه بودم به خودم گفتم، «بروم ايران، ديگر نمي توانم بيايم و بروم كربلا. من هم كه گذرنامه ام بين المللي است و بهتر است بروم و ويزاي كربلا بگيرم.» بعد از انجام اعمال، رفتم سوريه و ويزاي عراق گرفتم و درست دهه محرم بود كه خوشبختانه رسيدم كربلا و بعد هم رفتم مسجد هندي ها در بازار نجف كه پشت سر امام نماز بخوانم. رفتم و با ايشان سلام و عليكي كردم. يادم نيست اندرزگو كي آمد آنجا، با او رفتيم خدمت امام و او صحبت هايش را با امام كرد.

از صحبت هاي ايشان با امام بگوييد.
 

در مورد منافقين با امام صحبت كرد كه مي خواهم با آنها قطع رابطه كنم. از داخل زندان به من پيغام داده اند كه اين كار را بكنم. ريز مطالب را به من نگفت، اما كلياتش را گفت.

شما در آن ملاقات نبوديد؟
 

نه، خودش تنها رفت. وقتي رفتيم آنجا، امام درس ولايت فقيه را تازه شروع كرده بودند و خوشبختانه جزوه هايش در آمده بود.آن موقعي كه من مي خواستم بروم مكه، توي سوريه ساواك برگه اي به ما داد و از ما امضا گرفت كه دو جا را نرويم، يكي عراق و يكي هم لبنان. تيمور بختيار با ساواك و رژيم اختلاف پيدا كرده بود و به لبنان رفته بود و مي خواستند خلاصه يك جوري او را از بين ببرند كه همين كار را هم كردند و در آنجا ترورش كردند. براي اينكه با مبارزين ارتباطي پيدا نكنيم،اين تعهد را از ما گرفتند، ما امضا را داديم و رفتيم مكه و برگشتيم سوريه و زديم زير تعهدمان و در سوريه با چند تا از رفقا يك ماشين كرايه كرديم و رفتيم عراق. ملاقات با امام انجام شد و من به طلبه ها گفتم، «چطور مي توانيم از اين جزوه ها سوغات ببريم ايران ؟» آنجا كه صحبت هاي امام را مي خوانديم، بال در مي آورديم. ايشان طرح حكومت اسلامي آينده را مي گفتند و ما مي دانستيم كه مبارزين داخل ايران اگر اينها را بخوانند؛ خيلي خوشحال مي شوند. حسابش را بكنيد امام هفت هشت سال قبل از اينكه به ايران تشريف بياورند و انقلاب به نتيجه برسد، داشتند شالوده حكومت اسلامي را مي ريختند. ما كه چنان تعهدي داده بوديم و بعد هم زيرش زده بوديم، جزوات را هم كه به ايران مي آورديم مي شد نور علي نور. از آنجا كه نيتمان خير بود، يك ساك را از اينها پر كرديم. روزهايي بود كه اگر يك اعلاميه امام را از كسي مي گرفتند، اعدامي بود ؛ اما ما ديگر كارمان از اين حرف ها گذشته بود.خلاصه يك ساك پر كرديم و درست شب عيد بود كه رسيديم فرودگاه مهرآباد. حالا تن ما دارد مي لرزد كه به تعهدمان به ساواك عمل نكرديم و لبنان و عراق هم رفتيم و حالا هم يك ساك، پر از اين جزوه ها آورده ايم. توي فرودگاه كه آمديم ؛ گذرنامه هاي ما را گرفتند و گفتند گذرنامه ها را تحويلتان نمي دهيم، چون مسئله دار هستيد ؛ اما ما را زندان نبردند و گفتند، «برويد خانه تان.» آمدم در سالني كه بارها را تحويل بگيريم، ببينيد خدا چه جوري وسيله اش را جور كرد كه اعلاميه ها و جزوه ها دست ساواك نيفتاد. قبلا خبر داده بودم كه چه روزي مي آيم. اخوي بزرگ ما آمده بود فرودگاه و بيرون سالن، پشت شيشه يك كاغذ چسبانده بود. مرا صدا زد و گفت، «بيا جلو و اين را بخوان.» نوشته بود كه پسر مش عباس، ميوه فروش سر كوچه مان، مسئول قسمت بار است و او بارها را بازرسي مي كند. من همان جا شكر خدا را به جا آوردم، چون اگر ساك مرا باز مي كردند، حسابم پاك بود. رفتم و پسر مش عباس ميوه فروش را ديدم و گفت، «بله، داداشت سفارش تو را كرده. بارهايت كجاست؟» گفتم، «آن ساك ها مال من است.» رويشان علامت زد و بدون اينكه آنها را باز كند، تحويلم داد و گفت، «برو» خلاصه يك هفته، اعلاميه ها و جزوه ها را بين مبارزين تهران توزيع مي كرديم. هفت هشت روز كه گذشت و ديد و بازديدها تمام شدند، ديديم يك نامه آمد در منزل كه نوشته بود، «چهار راه گلوبندك، فلان ساختمان، در فلان روز، خودت را به آنجا معرفي كن.» بيشتر شك بردم به همان تعهدي كه از من گرفته بودند و عمل نكرده بودم. در روز موعود رفتم و ديدم يك افسري آنجا نشسته است. به من گفت، «بيا بنشين.» آن برگه اي را كه امضا كرده بودم، نشانم داد و گفت :اين امضاي كيست؟» گفتم، «امضاي من.» يكدستي زد و گفت، «مگر تعهد نداده بودي نروي عراق، با خميني چه كار داشتي؟با تيمور بختيار توي لبنان چه كار داشتي ؟ مگر تعهد نداده بودي ؟« گفتم، «من با سياست و اين صحبت ها كاري ندارم.بعد از مكه، امام حسين (ع) ما را كشاند. اصلا يادم رفت كه تعهد داده ام. به خودمان گفتيم برويم ايران، ديگر كربلا گيرمان نمي آيد. عاشورا هم بود.» خلاصه زديم به گيج بازي. گفت، «چرا رفتي مكه؟» گفتم، «مستطيع بودم و پدرم مرا فرستاد.» گفت، «تا چند سال ممنوع الخروجي.» به خودم گفتم، «ما كه كار خودمان را كرديم، ممنوع الخروج باشيم.» خلاصه آنجا هم به خير گذشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24